به ساعت نگاه میکنم
حدود ِ سه ِ نصفه شب است
چَشم میبَندَم تا مَباد که چَشمانَت را از یاد بُرده باشَم
و طبق ِ عادَت، کنار ِ پنجره میرَوَم
سوسو یِ چند چراغ ِ مِهرَبان
و سایهها یِ کِشدار ِ شَبگردان ِ خمیده
و
خاکستری یِ گُستَرده بر حاشیهها
و
صدا یِ هَیَجانانگیز ِ چند سَگ
و
بانگ ِ آسمانی یِ چند خروس
از شوق به هوا میپَرَم
چون کودکیام
و خوشحال،
که هنوز، مُعما یِ سبز ِ رودخانه
از دور، برایَم حَل نَشدهست
آری، از شوق به هَوا میپَرَم
و
خوب میدانَم
سالهاست که مُردهاَم
--ح.پ--
گاهی در دستهی آدمهای خوشبختی و لبخند..
گاهی هم قاطی ِ آدمهای یکنواخت و لبخند..
مدتهاس نه این ور را داریم و نه اون ور رو...ء
و این ناظر سوم شخص می رود که "او"یی شود در این کمدی و راهش را بگیرد و برود.
*دوزخ، برزخ و بهشت را دادم دست یک "دوست".
او آنقدر پر شده است از خوشحالی ها و غم ها و حرف ها و درد دل ها و خنده ها و گریه هایشان - البت عذرخواه است که گاهی با ته مانده ی حرف هایش، لحظه ای قطعشان می کند - که دیگر چیزی از خودش و آنچه که بود و آنچه که باید باشد یادش نمی آید. چرا که لطف ها وظیفه شدند و وظیفه ها انتظار، و گوش ها پر شدند که نشنوند و زبان ها پیوسته می گفتند و نگاه ها براندازش می کردند که "سعادت است این که ما سخنان خویشتن، بر تو گستراندیم. قدر بدان."
و او سرتاپا قدردانی، با لبخندی بر لب، تمامیت "من" را ناخودآگاهانه با ناتمامی ها تاخت زد.
دیشب بعد از مدت ها توی فنجان بزرگم چای خوردم. صبح که بیدار شدم دیدم مادر تویش گیاه خانگی کاشته. شاید اگر بعد ِ مدت ها یادش نمیفتادم و دیشب توی سینک جایش نمی گذاشتم امروز هنوز فنجانم بود.
جاذبه ی از ما بهتران مدت هاست که درخت اتفاق را عریان کرده. دیگر، هیچ اتفاقی نمی افتد.
ما زندگی را در پاچه ی مردم، آن گونه که شایسته است فرو می کنیم.
Life SOCKs
داستانِ مردی که با شلیک به سایه اش، خودکشی کرد.
داستانِ روان پزشکی که عاشق مریضش شد، منطق را در او دید و دیوانگی در نظرش عقل شد.
داستانِ مردی که پی برج های از پیش ساخته ی بهشتش را با عمق جای مُهر روی پیشانیش تعیین می کرد.
داستانِ جوانی که نامزد کرد، غذای سلف را خورد، ازدواجش بهم خورد و 20 درصد سهمیه ی کارشناسی ارشد متاهلین را به فنا داد.
داستانِ کسی که گذر عمر را نه در خودش، که در موهای سفید شده ی برادرش دید.
داستانِ پازل زندگی ای که روابطش ثابت بود و آدم هایش قابل تعویض.
و داستانِ داستان سرایی که روزی وقتی توی تاکسی نشسته بود فهمید، یک آدم معمولی است، خیلی خیلی معمولی.
مطابق برنامه پا به "سن" گذاشت و بیستمین پرده ی نمایش زندگیش را اجرا رفت.
در راستای جشن فارغ التحصیلی، در راستای زیر نظر آموزش پرورش رفتنمان، در راستای منحل شدن امتحان ورودی و وارد عرصه ی اسکناس شدن مدرسه مان و در راستای کوتاه کردن ما علف های هرز توسط مسئولین عالی رتبه، جهت رشد و تعالی گل های مرز و بومشان.
در باب این آیه اگر نظر جماعت عشاق را پرسی، پاسخ دهند: رنج شیرین است و ادای واجب. رنج تکلیف مکتب عشق است. اگر بار رنج را آنی زمین گذاری خیانتی عظیم می شود در حق عشق. پیوند رنج و عشق را فرشتگان در آسمان ها بسته اند.
نظر اهل علم را که جویا شوی، گویند: شب زنده داری و قناعت طریق علم آموزی ست. جسم بایست در رنج به تعالی رسد که با روح همراه شود. رنج پسندیده است و کار مردان خدا. ما مرد خداییم و تو اگر نادانی بدان که با این دانستن شاید جایگاهت در طبقه ی آخر دوزخ چند پله ای مترقی شود.
اهل فرزانگی -که ما را انس و الفتی چندین ساله با آنهاست- رنج را روزمرگی واجبی نمی دانند که باید مثل تیغی به بهانه ی طب سوزنی در روحت فرو رود تا آرامشت بخشد. از آن آرامش های افلاطونی که کنار داستان های پریان و عروسی های هفت شبانه روزیش جای می گیرد. آرامش آرمانی ای که جسم را با آموزش دردناک و پرورش رنج آلود، عاشقانه و عالمانه جلوه دهد. آنان طبقه ی هفتم بهشت را با مدرک تحصیلی و رتبه ی کنکور و معدل دیپلم و در صورت ناچاری، پول نقد سند نمی زنند. که اگر بزنند هم یک شوخی ست و واقعیت چیز دیگری ست که شما نمی دانید. آنان طریقی را پیش گرفتند که ما را رهروئش کرد. طریقی که ابتدایش را مدتی است کوبیده اند که بسازند و تابلویی رویش زدند " در دست احداث ". از آن احداث هایی که مثل احداث برج میلاد خودمان می ماند و روزشمارش گیر می کند روی سیصد و شصت و پنج. و ما، از آخرین بازماندگان این طریقیم که امروز ترک دیار می گوییم تا هرکدام مروج آیینمان باشیم در دیاری دیگر. اگر عشق مدرک و پول و شرابا طهورای بهشتی کورمان نکند می رویم که به پاس چهار سال فرزانگی، شاگردان خلفی باشیم برای اهلش.
وقتی که اوضاع یک جوری می شود که تو خودت را به هیچ گروه انسانی، یا جایی متعلق نمی بینی. وحشتناک است! وحشتناک!
و این من بودم در ندانستن ها و دانستن ها، و خواستن ها و نخواستن ها. نه چیزی را می خواستم و نه نمی خواستم. رغبتم متمایل به تمیز دادن خوشایند از ناخوشایند بود، اما مایل، نه. کشش ِ لحظه ای به هر مسئله ای با تداعی شدن خاطره ای، به سرعت محو می شد. زندگی نه بد بود و نه خوب. به گونه ای که اگر می خواستم از آن بنویسم، با خود می گفتم برای توصیف این "هیچ" حیفِ کلمه است. خاک خوردن اینجا و دفتر فکرم شرف دارد به نوشتن من درآوردی های خیلی سیاه یا خیلی سفید. و امروزی می رسد که تو - رودابه - از من می پرسی چرا آن چه را که می خواهیم پیدا نمی کنیم. و من می گردم دورم را، اطرافم را، می بینم نمی دانم چه می خواهم که پیدایش کنم. شاید خودم گم بوده ام و همه ی خواسته هایم پیدایند. نمی خواهم کلمه ببافم و به خورد همه مان بدهم. خسته ام می کند این بازی با کلمات. اما وقتی نگاه می کنم می بینم داشتن بهترین چیزها یا از دست دادن بهترین چیزها، مدت هاست روی من تاثیر چندانی ندارد. خوشحال و ناراحتم می کند. اما به غایت نه. برای مدتی کوتاه. در این مدت، چیزی را نیافته ام که بشود بکوبمش در اتاقم و بگویم خب از حالا این می شود هدفت. چیزی نبوده که من را آن قدر تکان بدهد. فکر کنم با میخ کوباندنم به زمین. چند روزی است که دارد بهتر می شود. با خودم کمی کنار آمده ام. اما طول می کشد کندن تک تک این میخ ها و پیدا کردن چسب زخم هایی که التیام بخشدشان. آدم های زیادی می آیند و می روند. من همیشه حداقل عکس العمل را داشته ام. همین کارم را خراب کرده. هر بروز ندادنی یک میخ شده. روزهایی هست که سر به بیابان گذاشتن را به ماندن میان "آدم" ها در حالی که مثلشان نیستم، ترجیح می دهم. بعد می نشینم آدم ها را نگاه می کنم با هدف های رنگارنگ و استعدادهای متبلورشان، و همین جا احساس خلا یکهو پرم می کند که هجده سال را به چه فنایی فرستادی. فکر می کنی می بینی کارهایی که می کنی هر آدمی می تواند بکند، بیشتر فکر می کنی می بینی همه ی آدم ها ته تهش لنگه ی همدیگرند و همه چیشان یکی می شود. بعد درگیر می شوی که بین این همه آدم که همه شان یک پا خدا و یک پا شیطانند چطور انتخاب می کنی دور و بری هایت را و چطور انتخاب می شوی. بعد سرگیجه می گیری. انسانیت مدرن امروز را فحش می دهی و خدایت را صدا می زنی. و همچنان تنها چیزی که می تواند آدم بودنت را یادت بیاورد باران و باد و ستاره هاست.
این روزها گاهی فکر می کنم اگر همه چیز برایم تمام-شده بود، اگر تا خرخره توی سیاهی فرورفته بودم، اگر گناه مطلق بودم و به خودم می آمدم، برگشتنم پیش تو دیگر حساب و کتاب بر نمی داشت. با احساسم بر می گشتم، آسان تر بر می گشتم نسبت به حالا که معلقم. اگر آخر خط بودم، تا آخر ِ بودنت می آمدم که از قبلم جداترین باشم. مثل دونده ای که برای رسیدن به مقصدش، دورخیز می کند.
من قدم به راه راست می گذارم و تو انحراف مرا می بینی به چپ. این مشکل وقت هایی ست که رو در روی هم می ایستیم.
آدم حوا را داشت. و ما آدم ها هر کدام در درونمان حوایی داریم. حوایی که خواه ناخواه روزی سیبی می چیند و می فرستدمان پایین. می فرستد پایین که ببیند بالا ماندن را "مفهومی" از بر کرده ایم یا نه.
و بدین سان، طبق عادت ِ معمول اوقات کمبود ِ ایده که کانکت شدن به کائنات را به دنبال دارد، ندایی آمد که:
"همانا ما با برنامه ای چهار ساله تو را به ریاضی روانه کردیم و رتبه ات را به گونه ای نمودیم که هنگام انتخاب آینده ات به گونه ای خاک ِ بر سر شوی که ما هر هر به ریش ِ نداشته ات بخندیم. چه، اگر پس فردا بگویی این زندگی چیست، با لبخندی بر لب، این روزها را برایت متذکر شویم."
و من که از آسمان و زمین مورد عنایت نزولات بودم، بر آن شدم که تفالی به حافظ بزنم، باشد که گره از کارم باز شود. تفال را که زدیم، استاد را دیدیم که همانند ما، استیصالش را پشت کلام دو پهلویش پنهان کرده و دست تسلیم بلند کرده که "ما حریف کائنات نمی شویم حافظا". من که اوضاع را این گونه یافتم، افسارگسیختگی پیشه کردم و بر آن شدم که به تفسیر فال، تا مشخص شدن رشته ی مذکور، اقدام کنم؛
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس/کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی، صلاح و تقوا را/سماع وعظ کجا، نغمه ی رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد/چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست/کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راهست/کجا روی همی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال/خود آن کرشمه کجا رفت و آن وصال کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست/قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
ایران دموکرات، ایران حضور میلیونی برای مشت کوبیدن در دهان آشوبگران، ایران آزادترین کشور دنیا پس از گینه ی بیسائو، دولت خدمتگزار، دولت دارای بی نظیرترین کابینه، دولت گوگوری مگوری، خدمات ِ اخیر رو به رشد، خدمات ِ اخیر متبلور، خدمات ِ اخیر بالاتر از تمااامی استانداردهای جهانی..
خب آقا پول ما رو بدین می خوام برم BMWمو بخرم.
یکی می آید عشقی که بهش نرسیده را جار می زند. یکی از رسیدنش جاری می شود و دو روز بعد می رود سراغ یک نرسیده ی دیگر که رسیده اش کند. یکی دیگر هر روز با یک چیزی خوش است. یکی زلف پریشان یار را می بیند به فنا می رود و از عشوه های مداوم و ناز مکررش می گوید. یکی برای اطرافیانش بوسه می فرستد و آغوش باز می کند و دیگری، از رفقایش دلبری می کند و بال در می آورد. یکی می ماند این وسط، که نه کسی، نه چیزی، تغییری در احوالاتش حاصل نمی کند. این بابا نمی داند تمام شده، شارژش ته کشیده یا چه. اصلا نمی داند قابلیت شارژ شدن دارد یا نه. این یکی، یحتمل مُرده!
- حوصله م شدید سر رفته، بیا یه کاری کنیم.. بیا بازی با کلمات!
- په! خیال کردی یه عمره داریم چی کار می کنیم؟