- بله، شما اگه به این ملت دقت کنید.. اصلا می دونید روزی چند نفرشون کشته می شن؟ چقدر سختی می کشن واسه رسیدن به خواسته شون؟ اما با همه ی این مشکلات، ما پشتشونیم، از نظر مادی، معنوی، تا جایی که بتونیم نیروهامون رو در اختیارشون می ذاریم، ما مردمی هستیم، دوستشون داریم، اون ها با خدان، ما هم با خداییم و پشت اونا. تا جایی که دستمون باز باشه، نمی ذاریم هیچ خشونتی در موردشون اعمال شه، آخه این ملت، جز سنگ و شعار چی برای دفاع از خودشون دارن؟ معلومه که ما پشتشونیم!
- اما همه ی خبرها مبنی بر اینه که شما مردم توی خیابون رو اغتشاشگر نامیدید و باهاشون شدیدا برخورد کردید؟
- خس و خاشاکا رو می گی؟ کی راجع به اونا حرف زد؟ من داشتم راجع به مردم عزیز فلسطین صحبت می کردم!
وقتی تمام زخم هایم سر باز کرده بودند و ضجه هایم در روحم پژواک داشت، وقتی هر لحظه ناتوان تر می شدم، لبخند کودکی را دیدم در حالی که نگاهم می کرد، و مهربانی دوستی قدیمی پدرم را که بعد از پانزده سال یکدیگر را دیدند، و باد را که برگ درختان را می رقصاند، و باران را که بر صورتم می نشست. من امشب، خدا را دیدم.
دستم را که دراز کردم، فهمیدم به هیچ چیز نمی رسد..
نمی دانم.. اما.. وقت هایی که مثل مرغ پرکنده بی تابم و نمی فهمم چه مرگم است، وقتی با همه ی وجودم و با همین چشمان کورم آسمان را می بلعم آن قدر که به قول سهراب " آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش، آسمان تخم گذاشت " خوشحال می شوم از این که آدم ها بال ندارند. از این که آسمان، هنوز امن است.
لحظاتی هست که آن چنان در زیبایی غرق می شوم، آن قدر سرشار می شوم که ضربانم ریتم می گیرد، لبریز می شوم از شور و عشق و شادی، لبخندی روی لبم می نشیند، چشمانم را می بندم و می گذارم باد همه ی افکارم را با خود سوار کند و ببرد. این وقت ها معمولا کسی کنارم نیست. اما بعضی وقت ها هست که آدم ها آن قدر نزدیک هستند که وقتی دستشان را بگیری، روی شانه شان بزنی، بغلشان کنی، این شور، این نبض، جاری می شود بین تمامی تان. محشر است، اما خیلی کم پیش می آید؛ چه، اگر کم نبود، دیگر محشر نبود.
با نگاه ِ خیره ام، توی ابرهای درهم رفته که گم می شوم، خوشحال می شوم از این که هنوز این پایین، روی زمینم؛ فکر نمی کنم دیدن آسمان از آن بالا، چندان لطفی داشته باشد.