گوشه ای قایم شو، من هم چشم خواهم گذاشت. و هرگز، پیدایت نخواهم کرد. تصویری را که با چشمان بسته از تو ساخته ام، بیشتر، می پسندم.
- من اصلا با این پسره تفاهم فکری متقابل ندارم. اصلا نمی فهمه حرف منو.
* ولی خیلی خوش تیپه ها، خیلی رو مُده.
- اینا که دلیل نمی شه، من مشکلم جای دیگه س!
* همه دوستامون از خداشونه باهاش دوست شن ها، همه دخترا دنبالشن.
- بابا چه ربطی..
* همه ماشینای تک زیر پاشه بدبخت! تو رم که می خواد!
- آخه..
* خیلی خیلی مایه داره، احمق نشو، فهم و درک می خوای چی کار؟ همه آرزوشونه!
- اممم.. حالا که فکر می کنم می بینم تفاهم فکری متقابل زیادم اهمیتی نداره..!
"او حرکت کرد.. رفت و رفت و رفت.. اما نمی دانست چه سرنوشت شومی در انتظارش است.."
قصه ی اصلی این جا شروع یا تمام نمی شود. این دور پیوسته ادامه خواهد داشت. شروع و پایانش مشخص نیست. در آخر ِ داستانی که روی کاغذ است اما، او همچنان می رود و می رود و.. نمی داند.
و این خواننده است که غافلگیر می شود. شاید بیش از حد معمول. و این غافلگیر شدن از دانستن این حقیقت است که هیچ پایان ناخوشایندی در کار نیست؛ این سرنوشت شوم که گریبان همه مان را گرفته، چیزی جز این نیست که تا آخر عمر زندگی خود و بقیه را به گند می کشیم، چون نمی دانیم چه سرنوشت شومی در انتظارمان است.
بوییدن گلی، داشتن یاری، فراغ بالی، تمامش از این سبزهای تانخورده می خواهد. و من نمی دانم پس این معنویتی که از آن صحبت می شود، کدام گوری ست؟! تو هم بیکار ننشین! همان لبخندت هم پس انداز کن! شاید آن هم از فردا فروشی شد..