کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

و پاسخی پرسش وار، به پرسشی پاسخ گونه


و این من بودم در ندانستن ها و دانستن ها، و خواستن ها و نخواستن ها. نه چیزی را می خواستم  و نه نمی خواستم. رغبتم متمایل به تمیز دادن خوشایند از ناخوشایند بود، اما مایل، نه. کشش ِ لحظه ای به هر مسئله ای با تداعی شدن خاطره ای، به سرعت محو می شد. زندگی نه بد بود و نه خوب. به گونه ای که اگر می خواستم از آن بنویسم، با خود می گفتم برای توصیف این "هیچ" حیفِ کلمه است. خاک خوردن اینجا و دفتر فکرم شرف دارد به نوشتن من درآوردی های خیلی سیاه یا خیلی سفید. و امروزی می رسد که تو - رودابه - از من می پرسی چرا آن چه را که می خواهیم پیدا نمی کنیم. و من می گردم دورم را، اطرافم را، می بینم نمی دانم چه می خواهم که پیدایش کنم. شاید خودم گم بوده ام و همه ی خواسته هایم پیدایند. نمی خواهم کلمه ببافم و به خورد همه مان بدهم. خسته ام می کند این بازی با کلمات. اما وقتی نگاه می کنم می بینم داشتن بهترین چیزها یا از دست دادن بهترین چیزها، مدت هاست روی من تاثیر چندانی ندارد. خوشحال و ناراحتم می کند. اما به غایت نه. برای مدتی کوتاه. در این مدت، چیزی را نیافته ام که بشود بکوبمش در اتاقم و بگویم خب از حالا این می شود هدفت. چیزی نبوده که من را آن قدر تکان بدهد. فکر کنم با میخ کوباندنم به زمین. چند روزی است که دارد بهتر می شود. با خودم کمی کنار آمده ام. اما طول می کشد کندن تک تک این میخ ها و پیدا کردن چسب زخم هایی که التیام بخشدشان. آدم های زیادی می آیند و می روند. من همیشه حداقل عکس العمل را داشته ام. همین کارم را خراب کرده. هر بروز ندادنی یک میخ شده. روزهایی هست که سر به بیابان گذاشتن را به ماندن میان "آدم" ها در حالی که مثلشان نیستم، ترجیح می دهم. بعد می نشینم آدم ها را نگاه می کنم با هدف های رنگارنگ و استعدادهای متبلورشان، و همین جا احساس خلا یکهو پرم می کند که هجده سال را به چه فنایی فرستادی. فکر می کنی می بینی کارهایی که می کنی هر آدمی می تواند بکند، بیشتر فکر می کنی می بینی همه ی آدم ها ته تهش لنگه ی همدیگرند و همه چیشان یکی می شود. بعد درگیر می شوی که بین این همه آدم که همه شان یک پا خدا و یک پا شیطانند چطور انتخاب می کنی دور و بری هایت را و چطور انتخاب می شوی. بعد سرگیجه می گیری. انسانیت مدرن امروز را فحش می دهی و خدایت را صدا می زنی. و همچنان تنها چیزی که می تواند آدم بودنت را یادت بیاورد باران و باد و ستاره هاست.

نظرات 13 + ارسال نظر
باران 30 شهریور 1388 ساعت 01:29 ق.ظ

و همچنان تنها چیزی که می تواند آدم بودنت را یادت بیاورد باران و باد و ستاره هاست...

بی تا٬ 30 شهریور 1388 ساعت 11:00 ق.ظ

باز خوبه که هنوز چیزهایی هستن که آدم بودن رو یادمون بیارن.

رودابه 30 شهریور 1388 ساعت 11:24 ب.ظ http://www.dehleez.blogfa.com

خب اگه مرسی که پرسیدم مرسی که جواب دادی!
نه ولی من مثل تو فکر نمی کنم. یعنی فکر هم نمی کنم که تو این طوری فکر کنی. بحث طولانی ایه تو هم حتما همه چیز رو ننوشتی. ولی ما در هر حال دنبال چیزی نبودیم که بچسبونیمش رو دیوار. یعنی نمی دونم شاید هم بودیم.
یه چیزایی این جا نوشتم ولی حالا که فکر می کنم می بینم که خیلی با خودم موافق نیستم.
اما از یک چیز مطمئنم نوشتن کمک می کنه. نه فقط نوشتن غرق این قضیه شدن مهمه. تا نری توش نمی تونی ازش دربیای.
ولی اگه خودمون باشیم هدی ما حتی می دونیم چی می خوایم مگه نه؟ یا حداقل چی می خواستیم.
یه چیز دیگه: خزعبل نبود. خیلی هم روون بود. یه چیزایی هم هست که باید بدون درنگ گفت. اون وقت خودت هم بهتر می فهمی کجای کاری.

رودابه 30 شهریور 1388 ساعت 11:26 ب.ظ http://www.dehleez.blogfa.com

و آخرین حرفم اینه که پرسشم پاسخ گونه نبود. باور کن. سراسر علامت تعجب و سوال بود.

رودابه 30 شهریور 1388 ساعت 11:29 ب.ظ http://www.dehleez.blogfa.com

و البته دفاعیه: وعده سرخرمن ندادم. می بینیم حالا.

رودابه 31 شهریور 1388 ساعت 04:06 ق.ظ http://www.dehleez.blogfa.com

ما از پیشنهاد شما عمیقا استقبال می کنیم.

ساناز 31 شهریور 1388 ساعت 05:24 ب.ظ

یک عمر گشتم تا نفهمیدم ...

میلاد 1 مهر 1388 ساعت 10:53 ب.ظ http://miladmohammadzadeh.blogspot.com

آیا این شرح حال همه ی ما نیست؟ این ما، جمعی ست از من و تو و رفیق های من - که خودم می دانم - و یحتمل رفیق های تو - خودت می دانی.
این اتفاق، این کم رنگی انگیزه ها،‌ این نبود «غایت» برای من آشناست. کلی هم آشناست. از زمانی که تقریبا همین واژه ها را به کار بردم،‌دو سالی می گذرد... و از آن موقع،‌ هنوز هم موضوع تازه و جدی ای ست و به نظرم هم نمیاد که به این زودی ها کهنه شود.
و آه... این سنجش شبه-عقلانی. این نگرش متعادل. و این همه که داریم،‌ و گاه خوشحالیم که داریم،‌ و گاه این برایمان جز متاعی کهنه هیچ نیست، و دنبال امر تازه ای هستیم.
سخت هم دردی می کنم رفیق،‌سخت.
نمی دانم راه چیست. کجاست. من هم چون تو به این انسانیت مدرن فحش می دهم. نمی دانم، و ترسانم که این همان «نیهیلیسم» نیست که گریبانمان را گرفته؟ همانی که هی ما آدمیان را از آن هشدار داده اند...؟
لیک، از سوی دیگر،‌ می بینیم که چنین احوالی،‌در بسیاری از منابع کهن «اعتقادی» مان هم آمده است. آن چه در اسلام، و آن چه در عرفان اسلامی داریم - شنیده ها و دیده هایم. این که مومن نه براندوه جهان خاک بر سر می کند و نه بر پیروزی، مستی.
اینان که اکنون تسلی ام می دهد،‌ دو چیز اند: نخست،‌این که چون همه چیز، این نیز یک «گذر» است. احوال ما دیگر می شود، و دغدغه ها و اندیشه هامان و همه. این حال نیز، چون اسلاف و اخلافش، می آید و می رود و باز می آید و باز می رود و باز.
دوم - که از اول مهم تر است- ‌این است که همواره در این احوال،‌بر کندن و انقطاع از آن چه بود و ما عادتمند به عادتش بودیم، و سفر کردن در سرزمین های تازه تر و تجربه های نو، راهگشا ست. این که از عادت های قبلی،‌بکنیم،‌بهترشان را بیابیم - نه بهتر و بد تر اخلاقی و سنجه ای،‌بلکه شاید بهتر و بدتر از این منظر که کدام حال ما را بهتر می کند و دلمان را آرام تر - و از نهراسیم که این نیز خود روزی عادت خواهد شد.
با همه ی این بی انگیزگی ها، با همه ی این دلتنگی ها و فغان و دور افتادگی، ما زندگی غایتمندی داریم. هنوز باران هست و ستاره هست و آسمان. هنوز کودکان هستند و پیرمردان و پیرزنان. هنوز زندگی شگفت انگیز است،‌و پیوسته می ماند.
اندوه دل ما ماندنی ست،‌لیک امید و آن چه ما را امید می بخشد هم.
باید کند، پرواز کرد، و رفت. باید خویشتن خویش را جست،‌در این جست و جو دل نباخت،‌و با همه ی این سوز و گداز،‌خود را آرام کرد.

---

پی نوشت: متفاوت با قبلی ها نوشته ای،‌و خیلی خوب.

بهاران 2 مهر 1388 ساعت 08:10 ب.ظ

اگر بدونی چقدررررر با این نوشته ت هم ذات پنداری کردم!

رودابه 11 مهر 1388 ساعت 08:54 ب.ظ http://www.dehleez.blogfa.com

بنویس دختر بنویس. هر آنچه را که می گذرد بنویس. علاجی اگر هست دارویی اگر هست یا تسلایی، در نوشتن است و بس.
ضمن آن که همه ی آن چه می گذرد بدبختی نیست. فکر های گذرایت را بنویس که می دانم زیباست و بر تصویر کردنشان توانایی. هدی ای که در مغزت لانه دارد و گاهی می گذاری که ببینیمش بنویس.

مریم(اکبر) 16 مهر 1388 ساعت 12:34 ق.ظ

کاش الان بودی و تو بغلت گریه می کردم.

شفق 16 مهر 1388 ساعت 04:03 ب.ظ http://uncatchable.blogfa.com

منشین چنین زار و حزین چون روی زردان /
شعری بخوان، سازی بزن، جامی بگردان...


زمان می گذره، چه بخوای چه نخوای،
عمر ما به آخر می رسه، اما دنیا حالا حالاها به آخر نمی رسه.
هرچند پوچ، زندگی کن، معیاراتو طوری انتخاب کن که لذت ببری و در کنارش ضربه نخوری.

ما محکومیم که در محدوده ی خودمون قدم برداریم، حتی اگر به فراتر از محدوده مون سرک می کشیم و بهش فکر می کنیم -که گاهی هم خیلی لذت بخشه- نباید توش قدم بذاریم...
اگه قدم بذاری فقط مدتی از راه خودت و اونی که می تونستی باشی عقب می افتی، تا دیر نشده بجنب...

یه رگذر 23 مهر 1388 ساعت 10:36 ب.ظ

یکی می ماند این وسط، که نه کسی، نه چیزی، تغییری در احوالاتش حاصل نمی کند. این بابا نمی داند تمام شده، شارژش ته کشیده یا چه. اصلا نمی داند قابلیت شارژ شدن دارد یا نه. این یکی، یحتمل مُرده! ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد