- من اصلا با این پسره تفاهم فکری متقابل ندارم. اصلا نمی فهمه حرف منو.
* ولی خیلی خوش تیپه ها، خیلی رو مُده.
- اینا که دلیل نمی شه، من مشکلم جای دیگه س!
* همه دوستامون از خداشونه باهاش دوست شن ها، همه دخترا دنبالشن.
- بابا چه ربطی..
* همه ماشینای تک زیر پاشه بدبخت! تو رم که می خواد!
- آخه..
* خیلی خیلی مایه داره، احمق نشو، فهم و درک می خوای چی کار؟ همه آرزوشونه!
- اممم.. حالا که فکر می کنم می بینم تفاهم فکری متقابل زیادم اهمیتی نداره..!
"او حرکت کرد.. رفت و رفت و رفت.. اما نمی دانست چه سرنوشت شومی در انتظارش است.."
قصه ی اصلی این جا شروع یا تمام نمی شود. این دور پیوسته ادامه خواهد داشت. شروع و پایانش مشخص نیست. در آخر ِ داستانی که روی کاغذ است اما، او همچنان می رود و می رود و.. نمی داند.
و این خواننده است که غافلگیر می شود. شاید بیش از حد معمول. و این غافلگیر شدن از دانستن این حقیقت است که هیچ پایان ناخوشایندی در کار نیست؛ این سرنوشت شوم که گریبان همه مان را گرفته، چیزی جز این نیست که تا آخر عمر زندگی خود و بقیه را به گند می کشیم، چون نمی دانیم چه سرنوشت شومی در انتظارمان است.
بوییدن گلی، داشتن یاری، فراغ بالی، تمامش از این سبزهای تانخورده می خواهد. و من نمی دانم پس این معنویتی که از آن صحبت می شود، کدام گوری ست؟! تو هم بیکار ننشین! همان لبخندت هم پس انداز کن! شاید آن هم از فردا فروشی شد..
زیر دوش آب گرم، آب سرد را باز می کنی، بیشتر و بیشتر.. یکهو.. یخخخ.. از این سردتر نمی شود دیگر.. اطمینان پیدا می کنی که این سرما، دیگر بر تو، اثر، ندارد؛ آب ِحرف هایی که روی سرت خالی شد، خیلی سردتر از این حرف هاست..
این که رومئو و ژولیت چه می خواهند اهمیت چندانی ندارد. مهم، مخاطب است!
من برای تو در اولویتم، اولویتِ آخر!
پسرها دوست دخترهای رنگارنگشان را به همدیگر نشان می دهند و از تعدد آن ها به خود می بالند. دخترها را به مهمانی می برند، با هم آشنا می کنند و با آن ها چای و قهوه و کاپوچینو می نوشند.
دخترها با ماشین های دوست پسرهاشان به هم فخر می فروشند و سر مدل ماشین و تک بودن رنگش با هم شرط می بندند و آن ها را مجبور می کنند که کورس بگذارند.
زمانه ی غریبی شده؛ پسرها عروسک بازی می کنند و دخترها، ماشین بازی.
- wow، استاد، شمایین؟ من باورم نمی شه، اصلااا نمی دونم چی باید بگم.. من همیشه شعرای شاهکارتونو دنبال می کنم.. مخصوصا شعر "فاضل water " شما هیروشیمای ادبیات رو بمبارون کرده.. اون خفقانی که تصویر کردید، اون کلمه ها، اون تشبیه ها.. وااای استاد، نمی دونین چقدر از دیدنتون خوشحالم.. خیلی دوست دارم بدونم شما که این ایده های ناب رو انقدر بی نظیر به زبون میارید، بیشتر وقتتون رو به چه کاری مشغولین؟
- تخلیه چاه!
تن ها بودن و تنها شدن.. و این، یعنی از کثرت، به وحدت رسیدن!
وقتی درد آمد، جدید بود.
حال آن قدر اینجا مانده، که نم گرفته، که دارد، با روزمرگیش، مرا، می پوساند..