کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

That's the way you like it aYzam


- من اصلا با این پسره تفاهم فکری متقابل ندارم. اصلا نمی فهمه حرف منو.

* ولی خیلی خوش تیپه ها، خیلی رو مُده.

- اینا که دلیل نمی شه، من مشکلم جای دیگه س!

* همه دوستامون از خداشونه باهاش دوست شن ها، همه دخترا دنبالشن.

- بابا چه ربطی..

* همه ماشینای تک زیر پاشه بدبخت! تو رم که می خواد!

- آخه..

* خیلی خیلی مایه داره، احمق نشو، فهم و درک می خوای چی کار؟ همه آرزوشونه!

- اممم.. حالا که فکر می کنم می بینم تفاهم فکری متقابل زیادم اهمیتی نداره..!

Delusion

"او حرکت کرد.. رفت و رفت و رفت.. اما نمی دانست چه سرنوشت شومی در انتظارش است.."

قصه ی اصلی این جا شروع یا تمام نمی شود. این دور پیوسته ادامه خواهد داشت. شروع و پایانش مشخص نیست. در آخر ِ داستانی که روی کاغذ است اما، او همچنان می رود و می رود و.. نمی داند.

و این خواننده است که غافلگیر می شود. شاید بیش از حد معمول. و این غافلگیر شدن از دانستن این حقیقت است که هیچ پایان ناخوشایندی در کار نیست؛ این سرنوشت شوم که گریبان همه مان را گرفته، چیزی جز این نیست که تا آخر عمر زندگی خود و بقیه را به گند می کشیم، چون نمی دانیم چه سرنوشت شومی در انتظارمان است.

Leave me in a vaccum of my heart

نمی دانم که یا چه، سوزن سرنگ را در رگ حیاتم فرو کرد و تمام زندگی را بیرون کشید؛ خلا نسبی که می گویند همین است.

Money Money Money

بوییدن گلی، داشتن یاری، فراغ بالی، تمامش از این سبزهای تانخورده می خواهد. و من نمی دانم پس این معنویتی که از آن صحبت می شود، کدام گوری ست؟! تو هم بیکار ننشین! همان لبخندت هم پس انداز کن! شاید آن هم از فردا فروشی شد..

نقطه، ته خط

در زندگی نقطه هایی هست که هیچ چیز - هیچ چیز - نمی تواند حالت را حتی کمی بهتر کند. و وای اگر روزی این نقطه ها، خطی شوند..

Frozen

زیر دوش آب گرم، آب سرد را باز می کنی، بیشتر و بیشتر.. یکهو.. یخخخ.. از این سردتر نمی شود دیگر.. اطمینان پیدا می کنی که این سرما، دیگر بر تو، اثر، ندارد؛ آب ِحرف هایی که روی سرت خالی شد، خیلی سردتر از این حرف هاست..

افسوس که..

- من و تو.. یعنی.. چیزه.. ما.. ما.. ما..

- عزیزم، چرا مثل گاو ما ما می کنی؟!

The day after tomorrow

هر وقت از داشته هایت احساس یکنواختی کردی بگو چند تایشان را از تو بگیرم. مثل اسب که پشیمان شدی، برایت دست تکان خواهم داد!

یار دوازدهم

این که رومئو و ژولیت چه می خواهند اهمیت چندانی ندارد. مهم، مخاطب است!

باوش بهش می گم!

- آآآه! می دانی در غم فراق تو چه می کشم؟

- آری، می دانم. سیگار!

My immortal

وقتی تنها تو آرام ِ دردهایم بودی، درد نبودن تو را چگونه آرام بخشم..؟

وقتی همه خوابند..

من برای تو در اولویتم، اولویتِ آخر!

Sweet Nightmare

چند وقت پیش، در یک نمایشگاه، نقاشی ای را دیدم که حس عجیبی داشت.. نامش "زن در آغوش مرگ" بود.. تصویری از زنی که مرگ، او را -چونان معشوقه اش- در آغوش گرفته بود.. با خود فکر کردم؛ به مرگ جسمیت بخشیدن و بدان عشق باختن!

مشغله های فکری شما، مرا فنا کرد هانی!

پسرها دوست دخترهای رنگارنگشان را به همدیگر نشان می دهند و از تعدد آن ها به خود می بالند. دخترها را به مهمانی می برند، با هم آشنا می کنند و با آن ها چای و قهوه و کاپوچینو می نوشند.

دخترها با ماشین های دوست پسرهاشان به هم فخر می فروشند و سر مدل ماشین و تک بودن رنگش با هم شرط می بندند و آن ها را مجبور می کنند که کورس بگذارند.

زمانه ی غریبی شده؛ پسرها عروسک بازی می کنند و دخترها، ماشین بازی.

از کی تا حالا؟ از وقتی..

بعضی چیزها در زندگی هست، مثل شارژ دو هزار تومنی می ماند، بعضی پنج هزار تومنی و بعضی دیگر ده هزار تومنی. بعضی اتفاق ها در زندگی هستند، همان اعتباری که داری هم تمام می کنند. بعضی بی توجهی ها در زندگی هستند، که تو را برای همیشه می سوزانند و از رده خارج می کند. بعضی آدم ها هستند، .. قبضش را که می بینند تازه می فهمند از عهده ات بر نمی آیند.. آخر داستان واضح است، مخابرات که احساسات سرش نمی شود، قطعت می کند.

مرخصی عمو! اسااسی!

- wow، استاد، شمایین؟ من باورم نمی شه، اصلااا نمی دونم چی باید بگم.. من همیشه شعرای شاهکارتونو دنبال می کنم.. مخصوصا شعر "فاضل water " شما هیروشیمای ادبیات رو بمبارون کرده.. اون خفقانی که تصویر کردید، اون کلمه ها، اون تشبیه ها.. وااای استاد، نمی دونین چقدر از دیدنتون خوشحالم.. خیلی دوست دارم بدونم شما که این ایده های ناب رو انقدر بی نظیر به زبون میارید، بیشتر وقتتون رو به چه کاری مشغولین؟

- تخلیه چاه!

یک توجیه عرفانی!!

تن ها بودن و تنها شدن.. و این، یعنی از کثرت، به وحدت رسیدن!

Waiting for godot

لااقل چشمانم را ببند.. با چشم باز به کما رفتن در قرارمان نبود..

راه فراری نیست

هر چه فرار می کنم، بی فایده است.. این لحن ها، دیالوگ ها، عادت ها - این تکراری ها - به من فهمانده که "تو"های زندگیم، احاطه کنندگان همیشگی من، تنها یک روحند، در چند بدن..

آن روزها.. گذشت

وقتی درد آمد، جدید بود.

حال آن قدر اینجا مانده، که نم گرفته، که دارد، با روزمرگیش، مرا، می پوساند..