داستانِ مردی که با شلیک به سایه اش، خودکشی کرد.
داستانِ روان پزشکی که عاشق مریضش شد، منطق را در او دید و دیوانگی در نظرش عقل شد.
داستانِ مردی که پی برج های از پیش ساخته ی بهشتش را با عمق جای مُهر روی پیشانیش تعیین می کرد.
داستانِ جوانی که نامزد کرد، غذای سلف را خورد، ازدواجش بهم خورد و 20 درصد سهمیه ی کارشناسی ارشد متاهلین را به فنا داد.
داستانِ کسی که گذر عمر را نه در خودش، که در موهای سفید شده ی برادرش دید.
داستانِ پازل زندگی ای که روابطش ثابت بود و آدم هایش قابل تعویض.
و داستانِ داستان سرایی که روزی وقتی توی تاکسی نشسته بود فهمید، یک آدم معمولی است، خیلی خیلی معمولی.