کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

و همانا ما روحت را با یک سیم earth کردیم


یک چیزی می خواستم اینجا بنویسم که خب یادم رفت.


یک چیزهای گم و گوری یادم می آید فقط.

احساس روحی را دارم که بالای قبرش به یک جایی بند است. و هر روز چند نفر از آشناهایش می آیند، گِله می کنند، گریه می کنند، می گویند کاش اینجور نبود. و من فیلم ِ خوش ساختی را که روی پرده ی خاکستری سنگ قبرم به نمایش در آمده تماشا می کنم. و آدم ها هر روز می آیند. صدایشان غم دارد. من از آن بالا سرم را کج می کنم شاید حسی در وجودم راه بیفتد و سرازیر شود. چشمانم را چندباری باز و بسته می کنم. سرم سنگین است. آدم ها همچنان می آیند، ناراحتند، گل هایی که می آورند روی پرده ی خاکستری از هم وا می رود. دور فیلم تند می شود، کند می شود، بعضی ها نیامده بر می گردند، بعضی ها افسوس می خورند که کاش..

و بعضی ها! بیایید! من اینجا بندم.

Sinuous Relations



مثل این است که خودکار را فشار بدهی تا آن کلمه ها پررنگ تر باشند، اما هر چه بیشتر فشار می دهی، جوهر خودکار بیشتر ناز می کند برای روان شدن. بعضی وقت ها آدم ها این طورند. هر چه بیشتر بخواهی نقششان را در زندگیت پررنگ کنی، از خودشان لاک غلط گیر بیشتری تراوش می کنند.


خدایا، هر جاده ای که بین مخلوقاتت می کشی، دو طرفه بکش، لطفا.

Perfect Circle


بعضی روابط به اقتضای این کنکور لعنتی یک سال به حالت تعویق در آورده می شود.


بعد از یک سال که بر می گردی، می بینی کسی به رفقا زنگ نزده که برای یک سال بعد در هتلشان جایی برایت نگه دارند. و از آنجایی که در این فصل مسافر زیاد است، جاها تماما پر شده؛ حتی اتاقک هایی را که مخصوص آدم های منفی داستانشان است از قبل رزرو کرده اند.


به سادگی می فهمی که در داستان زندگی هر کدامشان، راهی جلوی پایشان گذاشته شده که با یک سال پیششان سال ها فاصله دارد.


با دقت که نگاه می کنی متوجه می شوی جایی که الآن ایستاده ای نقش مرکز دایره ای را دارد که روزی، حوالی یک سال پیش، مسیرهای متعددی از آن آغاز شده. مسیرهایی که مشخص نیست به کجا ختم می شود. مسیرهایی که رفقا آغاز کرده اند. و تو می توانی سنگدلانه فکر کنی که رفقا قصد پرواز ندارند و مسیرشان به زمین منگنه شده. آن وقت پناه ببری به گِردی زمین و به این که پایان این مسیر، بر آغازش، منطبق است.

Show must go on


در دایره ی قسمت، در دایره ی قسمت، ما، ما.. نقطه ی .. تسلیمیم؟! تسلیمیم.

وقتی 12 سالت مثل آب خوردن زیر سوال می رود. وقتی هیچ حسرتی در دلت نداری. وقتی شب قبلش فال حافظ می خری که تویش نوشته موفقیت فقط همان چیزی نیست که تو فکر می کنی، هر چه که بشود بهتر است و تو یک روزی خواهی فهمید. وقتی همه چیز قبل از شروع، عالی ست اما تو همه ش را ناخودآگاه به گند می کشی. وقتی نمای شماتیک چوپان دروغگو شده ای و حال که واقعا گله ات را برده اند کسی حرفت را باور نمی کند. وقتی همه سابقه ات را می بینند و امیدوارند و تو خجالت می کشی از مهر و محبت و زحمت های پدر و مادرت و معرفت دوست هایت، وقتی می دانی همه چیز دست خود خودش است و این را با تمام وجودت حس می کنی.. دیگر مهم نیست. همه چیز تمام شد.

گفتگوی مردمی


- بله، شما اگه به این ملت دقت کنید.. اصلا می دونید روزی چند نفرشون کشته می شن؟ چقدر سختی می کشن واسه رسیدن به خواسته شون؟ اما با همه ی این مشکلات، ما پشتشونیم، از نظر مادی، معنوی، تا جایی که بتونیم نیروهامون رو در اختیارشون می ذاریم، ما مردمی هستیم، دوستشون داریم، اون ها با خدان، ما هم با خداییم و پشت اونا. تا جایی که دستمون باز باشه، نمی ذاریم هیچ خشونتی در موردشون اعمال شه، آخه این ملت، جز سنگ و شعار چی برای دفاع از خودشون دارن؟ معلومه که ما پشتشونیم!

- اما همه ی خبرها مبنی بر اینه که شما مردم توی خیابون رو اغتشاشگر نامیدید و باهاشون شدیدا برخورد کردید؟

- خس و خاشاکا رو می گی؟ کی راجع به اونا حرف زد؟ من داشتم راجع به مردم عزیز فلسطین صحبت می کردم!

Only you, can heal my soul


وقتی تمام زخم هایم سر باز کرده بودند و ضجه هایم در روحم پژواک داشت، وقتی هر لحظه ناتوان تر می شدم، لبخند کودکی را دیدم در حالی که نگاهم می کرد، و مهربانی دوستی قدیمی پدرم را که بعد از پانزده سال یکدیگر را دیدند، و باد را که برگ درختان را می رقصاند، و باران را که بر صورتم می نشست. من امشب، خدا را دیدم.

Where life is bleeding.. there's plenty of room for dreaming


دستم را که دراز کردم، فهمیدم به هیچ چیز نمی رسد..

نمی دانم.. اما.. وقت هایی که مثل مرغ پرکنده بی تابم و نمی فهمم چه مرگم است، وقتی با همه ی وجودم و با همین چشمان کورم آسمان را می بلعم آن قدر که به قول سهراب " آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش، آسمان تخم گذاشت " خوشحال می شوم از این که آدم ها بال ندارند. از این که آسمان، هنوز امن است.

و خدایی که در این نزدیکی ست..


لحظاتی هست که آن چنان در زیبایی غرق می شوم، آن قدر سرشار می شوم که ضربانم ریتم می گیرد، لبریز می شوم از شور و عشق و شادی، لبخندی روی لبم می نشیند، چشمانم را می بندم و می گذارم باد همه ی افکارم را با خود سوار کند و ببرد. این وقت ها معمولا کسی کنارم نیست. اما بعضی وقت ها هست که آدم ها آن قدر نزدیک هستند که وقتی دستشان را بگیری، روی شانه شان بزنی، بغلشان کنی، این شور، این نبض، جاری می شود بین تمامی تان. محشر است، اما خیلی کم پیش می آید؛ چه، اگر کم نبود، دیگر محشر نبود.

The sky is OVER.. us


با نگاه ِ خیره ام، توی ابرهای درهم رفته که گم می شوم، خوشحال می شوم از این که هنوز این پایین، روی زمینم؛ فکر نمی کنم دیدن آسمان از آن بالا، چندان لطفی داشته باشد.

خاطرات ِ هواپیما - شب


حال که فکر می کنم، می بینم چقدر احمق بوده ام که سال ها، این بالا دنبال ستاره ها می گشته ام. در حالی که زیر پایم، جایی که از آن می آیم، خود پر از ستاره است.

این مغز، نشتی دارد!


من نمی دانم و این ندانستن از هر چیز بدتر است. لحظه ای چشمانم را می بندم و هوا و آسمان و درخت و بهار را یک جا می بلعم. لحظه ای دیگر همه ی این ها در بوی قلیان میوه ای و دود سیگار و قهقهه های غریب گم می شوند. لحظه ای دلخوشی ساده ی کودکانه ای مرا به وجد می آورد که ناگهان، قلبم فشرده می شود از آوار تمام چیزهایی که بر من گذشته. لحظه ای دیگر به ستاره ها لبخند می زنم و آن لحظه که گل ها را می بویم می خواهم گم شوم در آن ها و بروم میان آن درخت هایی که وقت غروب خورشید شکلک های سیاهی می شوند در زمینه ی آبی آسمان. لحظه ای عینکم را بر می دارم و تمام آدم ها، تمام دنیا تار می شود و من می توانم تمام آن صورت های تار را، خندان فرض کنم. و من می توانم خودم را سانسور کنم و می توانم خفه شوم و بمیرم، همین جا. و لبخند بزنم که همه چیز خوب است و یک شاد بی دغدغه باشم با افکار احمقانه. و یک لوپ را برای بار صدم تکرار کنم و هنوز هم امیدواریَم به آن تازگی ها باشد که آخرش می شود لعنت به خودم. و عینکم را به چشمم بزنم که یک حساسیت بهاره ی طبیعی به نظر برسد.

Puzzled


" ت ن ف ر "

بازی، بازی ِ حرف هاست.

جا به جایشان می کنم که شاید، چشمانم را نزند آن معنای ِ روح کُششان.

" ن ف ر ت "

دیگر چشمم را نمی زند. روحم اما، مُرد!

..So So

خوبی کنکوری بودن اینه که می تونی وانمود کنی علت بعضی از ناراحتی هات کنکوره.

بدی کنکوری بودن اینه که فکر می کنن علت همه ی ناراحتی هات کنکوره..!

Suspense


یه عده روی آهنگی که زندگی واسشون می زنه شعر می گن،

یه عده واسه شعری که می گن آهنگ ِ زندگی رو می سازن،

اینجاست که مهم می شه ما آخرش..


یادم آمد هان!

مدتی است که کلمه خیلی مد شده است و روی در و دیوار هر خانه ای خودنمایی می کند. هر چیزی که بخواهیم تحویل کسی بدهیم هم لای چند کلمه ی غلط انداز کادو می کنیم.

کلمه ها این روزها جنبه ی تزیینی پیدا کرده اند؛ خیلی وقت است که ما، با هم حرف نزده ایم.

هفت وادی عشق، به روایت وقتی که من جوان بودم!


و چونان روزی چون امروز بود که پا در ره دلدادگی نهادم و توکلتُ باالله. آستین ها را بالا زدم و خواستم پای راست را در ره بگذارم که صدایی گفت پیش دانشگاهی ِلات! خجولانه آستین ها را پایین کشیدم و هنگامی که احساس کردم به مجمع بانوان جیگمل بلا دخول یافته ام، قدم نخست را برداشتم. این گونه وارد ِ ره شدم و در طلب او جاده ی دلدادگی را متر کردم.


روزها خاکِ ره می خوردم و در آرزویش تشنه تر می شدم. جاده را سینه خیز می رفتم و دیگر توانی نداشتم. تا چشم کار می کرد برهوت بود و خاکِ ره و من و خودم و خودش و جز من و تو که اینجا کسی نیست!! تشنگی ِ طلب او بر من غلبه می کرد و گشنگی هم از طرفی روزافزون بود. و تیغ های کاکتوس ها که مدام در دست من فرو می رفتند. گرمای صحرا سگ کش بود و به همین رویه من کم کم داغ تر، گشنه تر و تشنه تر یا به عبارتی عاشق شدم.


در راه کم کم نشانه های حیات را یافتم. علف، آفتاب پرست و سرانجام پیری را دیدم و درباره ی دلدارم از وی نشانی جستم. پاسخم داد که سوار بر مرکبی سفید می تازد و می تازد و می تازد و به من می رسد و دستش در دستم می خوام باهات برقص..!! ما با هم یورتمه می رویم و خورشید می تابد و زندگی شیرین است و من دیگر اشک هایم لبخند می شود چون تو را دارم و گرمای عشق تو از خورشید بر من سوزان تر است و بابا تو دیگر که هستی و آآآآآه! وجودت را باز می یابم ای سوار من.. من به معرفت رسیده ام..


وقتی تو باشی من از هر مرکبی بی نیازم. وجودت برای من مرکبی است استوار! و چون تو هستی پول سرویس تا شوش رو نمی دهم و می گذارم در کیسه ی سیم و زرمان تا بنهیم بر زخم های زندگی!


وجودم با وجودت کمال میابد و من و تو یکی می شویم و با چهار پایمان دوتا مال من، دو تا مال تو، یورتمه می رویم و بی.ام.و های ایکس تری را پشت سر می گذاریم و به ریششان می خندیم. مادیات کیلویی چند ای سوار ِ من؟ این یعنی استغنا..


تو تکی، بانمکی، دل می بری زیرزیرکی، عشق منی، مال منی، سوارت می شم، رام می بری، اسب سفید، هرکسی دید، کفش برید، ولی به تو دستش نرسید، چون تو یکی، یه دونه ای، عسل سر صبحونه ای.. و من به توحید تو ایمان آوردم سوار بی همتای من!


به هرکس که می رسیدم و از مهارت سوارکاری ات، سیمای جذابت، قامت رعنایت، بیشتر می شنیدم، شیفته تر می شدم، بیشتر اندر کف می ماندم و متحیر جای پای یورتمه های رخشت را دنبال می کردم تا به تو برسم. وقتی از پرش از مانع هایی که در مسابقات اسب دوانی منطقه ی سه کرده بودی و دخترکشی هایی که با یک نگاه انجام دادی آگاه شدم، وقتی شیرین کاری هایت را از زبان پسربچه ای که نجاتش داده بودی شنیدم که چطور در هوا پرواز می کردی و فن پنجه گربه را روی اراذل محل اجرا می کردی و دسته دلارهایی که روی فقیرهای محل می پاشید..، پاکباخته شدم و از عظمت وجودت حیرت کردم.


راه را رفتم و رفتم تا این که دیگر رد پایی نبود.. صدای شیهه ای شنیدم، انعکاس نور بر جسمی سفید، اسبی شاید.. و تو را دیدم. تو زمینی بودی و پرواز نمی کردی و زیبا نبودی و قامتت رعنا نبود و تحفه نبودی و واقعا چی بودی؟!! اما من می دانستم که این عشق الهی است، پس پیش آمدم و هر چه بیشتر پیش می آمدم تو را ریزتر می دیدم. اندیشیدم شاید چشم دل می خواهد دیدن روی ماه تو! و من باید بصیرتی را که در فقرش می سوزم از تو گدایی کنم.. اما آآآه، چه کنم که پوستم دیگر تاب این لغات ژله مانند لزج ِ زاده ی توهمات فرافکنی شده را ندارد؛ همین حالاست که آلرژی بدهد و بیرون و بریزد و دچار تهوعل! شود. چه کنم.. ناگزیرم که با شاتگان اساطیریم به فنا بفرستمت.. خداحافظ اسب سفید من!!

Love is not blind anymore honey


عشق = کور کننده = (صفت فاعلی مرکب مرخم) کورکن = (آرایه ی قلب) کن کور ==> کنکور!

Time chasing time


فرصتی برای تداعی خاطره ها!


Hide 'n' Seek

گوشه ای قایم شو، من هم چشم خواهم گذاشت. و هرگز، پیدایت نخواهم کرد. تصویری را که با چشمان بسته از تو ساخته ام، بیشتر، می پسندم.