او آنقدر پر شده است از خوشحالی ها و غم ها و حرف ها و درد دل ها و خنده ها و گریه هایشان - البت عذرخواه است که گاهی با ته مانده ی حرف هایش، لحظه ای قطعشان می کند - که دیگر چیزی از خودش و آنچه که بود و آنچه که باید باشد یادش نمی آید. چرا که لطف ها وظیفه شدند و وظیفه ها انتظار، و گوش ها پر شدند که نشنوند و زبان ها پیوسته می گفتند و نگاه ها براندازش می کردند که "سعادت است این که ما سخنان خویشتن، بر تو گستراندیم. قدر بدان."
و او سرتاپا قدردانی، با لبخندی بر لب، تمامیت "من" را ناخودآگاهانه با ناتمامی ها تاخت زد.