کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

خالی


یکی می آید عشقی که بهش نرسیده را جار می زند. یکی از رسیدنش جاری می شود و دو روز بعد می رود سراغ یک نرسیده ی دیگر که رسیده اش کند. یکی دیگر هر روز با یک چیزی خوش است. یکی زلف پریشان یار را می بیند به فنا می رود و از عشوه های مداوم و ناز مکررش می گوید. یکی برای اطرافیانش بوسه می فرستد و آغوش باز می کند و دیگری، از رفقایش دلبری می کند و بال در می آورد. یکی می ماند این وسط، که نه کسی، نه چیزی، تغییری در احوالاتش حاصل نمی کند. این بابا نمی داند تمام شده، شارژش ته کشیده یا چه. اصلا نمی داند قابلیت شارژ شدن دارد یا نه. این یکی، یحتمل مُرده!

تو خوابی، یا چشمات بسته س!؟



- حوصله م شدید سر رفته، بیا یه کاری کنیم.. بیا بازی با کلمات!

- په! خیال کردی یه عمره داریم چی کار می کنیم؟

و همانا ما روحت را با یک سیم earth کردیم


یک چیزی می خواستم اینجا بنویسم که خب یادم رفت.


یک چیزهای گم و گوری یادم می آید فقط.

احساس روحی را دارم که بالای قبرش به یک جایی بند است. و هر روز چند نفر از آشناهایش می آیند، گِله می کنند، گریه می کنند، می گویند کاش اینجور نبود. و من فیلم ِ خوش ساختی را که روی پرده ی خاکستری سنگ قبرم به نمایش در آمده تماشا می کنم. و آدم ها هر روز می آیند. صدایشان غم دارد. من از آن بالا سرم را کج می کنم شاید حسی در وجودم راه بیفتد و سرازیر شود. چشمانم را چندباری باز و بسته می کنم. سرم سنگین است. آدم ها همچنان می آیند، ناراحتند، گل هایی که می آورند روی پرده ی خاکستری از هم وا می رود. دور فیلم تند می شود، کند می شود، بعضی ها نیامده بر می گردند، بعضی ها افسوس می خورند که کاش..

و بعضی ها! بیایید! من اینجا بندم.

Sinuous Relations



مثل این است که خودکار را فشار بدهی تا آن کلمه ها پررنگ تر باشند، اما هر چه بیشتر فشار می دهی، جوهر خودکار بیشتر ناز می کند برای روان شدن. بعضی وقت ها آدم ها این طورند. هر چه بیشتر بخواهی نقششان را در زندگیت پررنگ کنی، از خودشان لاک غلط گیر بیشتری تراوش می کنند.


خدایا، هر جاده ای که بین مخلوقاتت می کشی، دو طرفه بکش، لطفا.

Perfect Circle


بعضی روابط به اقتضای این کنکور لعنتی یک سال به حالت تعویق در آورده می شود.


بعد از یک سال که بر می گردی، می بینی کسی به رفقا زنگ نزده که برای یک سال بعد در هتلشان جایی برایت نگه دارند. و از آنجایی که در این فصل مسافر زیاد است، جاها تماما پر شده؛ حتی اتاقک هایی را که مخصوص آدم های منفی داستانشان است از قبل رزرو کرده اند.


به سادگی می فهمی که در داستان زندگی هر کدامشان، راهی جلوی پایشان گذاشته شده که با یک سال پیششان سال ها فاصله دارد.


با دقت که نگاه می کنی متوجه می شوی جایی که الآن ایستاده ای نقش مرکز دایره ای را دارد که روزی، حوالی یک سال پیش، مسیرهای متعددی از آن آغاز شده. مسیرهایی که مشخص نیست به کجا ختم می شود. مسیرهایی که رفقا آغاز کرده اند. و تو می توانی سنگدلانه فکر کنی که رفقا قصد پرواز ندارند و مسیرشان به زمین منگنه شده. آن وقت پناه ببری به گِردی زمین و به این که پایان این مسیر، بر آغازش، منطبق است.

Show must go on


در دایره ی قسمت، در دایره ی قسمت، ما، ما.. نقطه ی .. تسلیمیم؟! تسلیمیم.

وقتی 12 سالت مثل آب خوردن زیر سوال می رود. وقتی هیچ حسرتی در دلت نداری. وقتی شب قبلش فال حافظ می خری که تویش نوشته موفقیت فقط همان چیزی نیست که تو فکر می کنی، هر چه که بشود بهتر است و تو یک روزی خواهی فهمید. وقتی همه چیز قبل از شروع، عالی ست اما تو همه ش را ناخودآگاه به گند می کشی. وقتی نمای شماتیک چوپان دروغگو شده ای و حال که واقعا گله ات را برده اند کسی حرفت را باور نمی کند. وقتی همه سابقه ات را می بینند و امیدوارند و تو خجالت می کشی از مهر و محبت و زحمت های پدر و مادرت و معرفت دوست هایت، وقتی می دانی همه چیز دست خود خودش است و این را با تمام وجودت حس می کنی.. دیگر مهم نیست. همه چیز تمام شد.