سرم سنگینه،
دستام.. سردن،
گوشام سوت می کشن،
تا می خوام حرفی بزنم نفسم به شماره میفته،
و تنها کاری که می تونم بکنم خوابیدنه..
خواب و خواب و خواب..
کااش همه چیز مثل قبل بود..
کاش این طوری نمی شد..
نمی دونم،
شاید دارم تقاص بی خیالی هامو پس می دم..
تقاص بچه بازیام!
این آخرا بابا همه ش بهم هشدار می داد..
و من،
به کار خودم ادامه دادم،
انگار هیچ چی نشنیدم..
و سرما خوردم!
وقتی گفت می خوام بمونم! یعنی می خوام بمونم!
وقی گفت می خوام برم! یعنی نگهم دار که نرم!
وقتی هیچی نگفت.. تازه قضیه جالب می شه..!
در زندگی بعضی کارها هست که مثل واکسن زدن می ماند؛
اولش کمی درد دارد.. ولی برایمان بهتر است..
تو مشغول کارها و حرف های خودت هستی، گرم صحبت!
من دستم را بالا می برم، به نشانه ی..
اعتراض؟
اشتباه؟
اعتراف؟
اشتیاق؟
اهمیتی ندارد، چون تو توجهی به آن نمی کنی!
حرف برای گفتن آن قدر هست که.. لالم کند.
تو سرد باشی و من گرم، من سرد باشم و تو گرم، هر دو سرد باشیم یا هر دو گرم.. به هر حال به تعادل گرمایی خواهیم رسید. مهم، دمای تعادل است..
آن هنگام که خود را زیبا یافتی، با دیده ی خدا به خود نگریسته ای.. و آن هنگام که خویشتن را زشت انگاشتی، با دیده ی خود به خدا..
می گویم "ملت! من دوستش داشتم و حالا دیگر دوستش ندارم!"
یکی اخم می کند، یکی با دست نشانم می دهد و پست سرم حرف می زند، یکی غرولندی می کند و از من دور می شود، یکی فحش را به من می کشد..
می گویم "هان! مردمان، در پس پرده ی دلم پرنده ای لانه کرده بود که به سان پروانه ای جنب و جوش در دلم می افکند و روز و شب حالم را دیگرگون می کرد. و این، ادامه داشت تا آن هنگام که قفس سینه ام تا مرز شکستن رفت. به ناچار دری گشودم و پرنده.. پرواز کرد.."
همه سوت و کف و دست می زنند و من به حال خویش افسوس می خورم!!
این که فکر می کنی من را تا ته ته وجودم می شناسی باعث شده از تمام نشانه هایی که برای شناخته شدنم با تو در میان می گذارم، بی اعتنا بگذری..
سردرگم، پیچ می زنیم در هم، من از تو ناراحت می شوم، تو از من دلگیر، می خندم، لبخندی می زنی، روی دیدنت را ندارم، از من متنفر می شوی، دوستت دارم، برایت مهم می شوم، پاچه ات را می گیرم، حرف هایت را می کوبی توی صورتم، سکوت.. یکی از ما جلو می آید و .. ما دوستیم!
و قصه تکرار می شود.. سردرگم تر، پیچ می زنیم درهم..
اگر می شد مرده ها را هم با یک اس ام اس از سرمان باز کنیم، دیگر کسی به قبرستان نمی رفت..
وقتی می گویی دلت با من است، و وقتی می گویی دلت با خداست و وقتی می دانیم خدا همه جا، پیش همه هست.. نتیجه گیریش را می گذارم به عهده ی خودَت!