کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

کمدی الهی

خداوند در عرش اعلاء نشسته است و دارد به همه ی ما می خندد...

گاهی در دسته‌ی آدم‌های خوش‌بختی و لب‌خند..

گاهی هم قاطی ِ آدم‌های یکنواخت و لب‌خند..


مدت‌هاس نه این ور را داریم و نه اون ور رو...ء




برای تمام رفقا

 

و این ناظر سوم شخص می رود که "او"یی شود در این کمدی و راهش را بگیرد و برود.

 

*دوزخ، برزخ و بهشت را دادم دست یک "دوست".

Time taking time, it's taken mine

 

مطابق برنامه پا به "سن" گذاشت و بیستمین پرده ی نمایش زندگیش را اجرا رفت.

گذر گذر گذر گذر..

  

 در راستای جشن فارغ التحصیلی، در راستای زیر نظر آموزش پرورش رفتنمان، در راستای منحل شدن امتحان ورودی و وارد عرصه ی اسکناس شدن مدرسه مان و در راستای کوتاه کردن ما علف های هرز توسط مسئولین عالی رتبه، جهت رشد و تعالی گل های مرز و بومشان. 


 

در باب این آیه اگر نظر جماعت عشاق را پرسی، پاسخ دهند: رنج شیرین است و ادای واجب. رنج تکلیف مکتب عشق است. اگر بار رنج را آنی زمین گذاری خیانتی عظیم می شود در حق عشق. پیوند رنج و عشق را فرشتگان در آسمان ها بسته اند.

نظر اهل علم را که جویا شوی، گویند: شب زنده داری و قناعت طریق علم آموزی ست. جسم بایست در رنج به تعالی رسد که با روح همراه شود. رنج پسندیده است و کار مردان خدا. ما مرد خداییم و تو اگر نادانی بدان که با این دانستن شاید جایگاهت در طبقه ی آخر دوزخ چند پله ای مترقی شود.

اهل فرزانگی -که ما را انس و الفتی چندین ساله با آنهاست-  رنج را روزمرگی واجبی نمی دانند که باید مثل تیغی به بهانه ی طب سوزنی در روحت فرو رود تا آرامشت بخشد. از آن آرامش های افلاطونی که کنار داستان های پریان و عروسی های هفت شبانه روزیش جای می گیرد. آرامش آرمانی ای که جسم را با آموزش دردناک و پرورش رنج آلود، عاشقانه و عالمانه جلوه دهد. آنان طبقه ی هفتم بهشت را با مدرک تحصیلی و رتبه ی کنکور و معدل دیپلم و در صورت ناچاری، پول نقد سند نمی زنند. که اگر بزنند هم یک شوخی ست و واقعیت چیز دیگری ست که شما نمی دانید. آنان طریقی را پیش گرفتند که ما را رهروئش کرد. طریقی که ابتدایش را مدتی است کوبیده اند که بسازند و تابلویی رویش زدند " در دست احداث ". از آن احداث هایی که مثل احداث برج میلاد خودمان می ماند و روزشمارش گیر می کند روی سیصد و شصت و پنج. و ما، از آخرین بازماندگان این طریقیم که امروز ترک دیار می گوییم تا هرکدام مروج آیینمان باشیم در دیاری دیگر. اگر عشق مدرک و پول و شرابا طهورای بهشتی کورمان نکند می رویم که به پاس چهار سال فرزانگی، شاگردان خلفی باشیم برای اهلش.

و پاسخی پرسش وار، به پرسشی پاسخ گونه


و این من بودم در ندانستن ها و دانستن ها، و خواستن ها و نخواستن ها. نه چیزی را می خواستم  و نه نمی خواستم. رغبتم متمایل به تمیز دادن خوشایند از ناخوشایند بود، اما مایل، نه. کشش ِ لحظه ای به هر مسئله ای با تداعی شدن خاطره ای، به سرعت محو می شد. زندگی نه بد بود و نه خوب. به گونه ای که اگر می خواستم از آن بنویسم، با خود می گفتم برای توصیف این "هیچ" حیفِ کلمه است. خاک خوردن اینجا و دفتر فکرم شرف دارد به نوشتن من درآوردی های خیلی سیاه یا خیلی سفید. و امروزی می رسد که تو - رودابه - از من می پرسی چرا آن چه را که می خواهیم پیدا نمی کنیم. و من می گردم دورم را، اطرافم را، می بینم نمی دانم چه می خواهم که پیدایش کنم. شاید خودم گم بوده ام و همه ی خواسته هایم پیدایند. نمی خواهم کلمه ببافم و به خورد همه مان بدهم. خسته ام می کند این بازی با کلمات. اما وقتی نگاه می کنم می بینم داشتن بهترین چیزها یا از دست دادن بهترین چیزها، مدت هاست روی من تاثیر چندانی ندارد. خوشحال و ناراحتم می کند. اما به غایت نه. برای مدتی کوتاه. در این مدت، چیزی را نیافته ام که بشود بکوبمش در اتاقم و بگویم خب از حالا این می شود هدفت. چیزی نبوده که من را آن قدر تکان بدهد. فکر کنم با میخ کوباندنم به زمین. چند روزی است که دارد بهتر می شود. با خودم کمی کنار آمده ام. اما طول می کشد کندن تک تک این میخ ها و پیدا کردن چسب زخم هایی که التیام بخشدشان. آدم های زیادی می آیند و می روند. من همیشه حداقل عکس العمل را داشته ام. همین کارم را خراب کرده. هر بروز ندادنی یک میخ شده. روزهایی هست که سر به بیابان گذاشتن را به ماندن میان "آدم" ها در حالی که مثلشان نیستم، ترجیح می دهم. بعد می نشینم آدم ها را نگاه می کنم با هدف های رنگارنگ و استعدادهای متبلورشان، و همین جا احساس خلا یکهو پرم می کند که هجده سال را به چه فنایی فرستادی. فکر می کنی می بینی کارهایی که می کنی هر آدمی می تواند بکند، بیشتر فکر می کنی می بینی همه ی آدم ها ته تهش لنگه ی همدیگرند و همه چیشان یکی می شود. بعد درگیر می شوی که بین این همه آدم که همه شان یک پا خدا و یک پا شیطانند چطور انتخاب می کنی دور و بری هایت را و چطور انتخاب می شوی. بعد سرگیجه می گیری. انسانیت مدرن امروز را فحش می دهی و خدایت را صدا می زنی. و همچنان تنها چیزی که می تواند آدم بودنت را یادت بیاورد باران و باد و ستاره هاست.

A song for God


این روزها گاهی فکر می کنم اگر همه چیز برایم تمام-شده بود، اگر تا خرخره توی سیاهی فرورفته بودم، اگر گناه مطلق بودم و به خودم می آمدم، برگشتنم پیش تو دیگر حساب و کتاب بر نمی داشت. با احساسم بر می گشتم، آسان تر بر می گشتم نسبت به حالا که معلقم. اگر آخر خط بودم، تا آخر ِ بودنت می آمدم که از قبلم جداترین باشم. مثل دونده ای که برای رسیدن به مقصدش، دورخیز می کند.

Reflect


من قدم به راه راست می گذارم و تو انحراف مرا می بینی به چپ. این مشکل وقت هایی ست که رو در روی هم می ایستیم.

همه چیز رو تستی نمی خونن عزیزم!


آدم حوا را داشت. و ما آدم ها هر کدام در درونمان حوایی داریم. حوایی که خواه ناخواه روزی سیبی می چیند و می فرستدمان پایین. می فرستد پایین که ببیند بالا ماندن را "مفهومی" از بر کرده ایم یا نه.

فال ِ انتخاب رشته


و بدین سان، طبق عادت ِ معمول اوقات کمبود ِ ایده که کانکت شدن به کائنات را به دنبال دارد، ندایی آمد که:

"همانا ما با برنامه ای چهار ساله تو را به ریاضی روانه کردیم و رتبه ات را به گونه ای نمودیم که هنگام انتخاب آینده ات به گونه ای خاک ِ بر سر شوی که ما هر هر به ریش ِ نداشته ات بخندیم. چه، اگر پس فردا بگویی این زندگی چیست، با لبخندی بر لب، این روزها را برایت متذکر شویم."

و من که از آسمان و زمین مورد عنایت نزولات بودم، بر آن شدم که تفالی به حافظ بزنم، باشد که گره از کارم باز شود. تفال را که زدیم، استاد را دیدیم که همانند ما، استیصالش را پشت کلام دو پهلویش پنهان کرده و دست تسلیم بلند کرده که "ما حریف کائنات نمی شویم حافظا". من که اوضاع را این گونه یافتم، افسارگسیختگی پیشه کردم و بر آن شدم که به تفسیر فال، تا مشخص شدن رشته ی مذکور، اقدام کنم؛


صلاح کار کجا و من خراب کجا/ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس/کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی، صلاح و تقوا را/سماع وعظ کجا، نغمه ی رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد/چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست/کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راهست/کجا روی همی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال/خود آن کرشمه کجا رفت و آن وصال کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست/قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


همان طور که دیدگان شما شاهد این وضعیت نابه سامانه می رسیم به اشاره ی حافظ که می فرماید صلاح کار کجا و من خراب کجا که یعنی خواهر من صلاح کار تو در جیب من نیست، راه من و تو فرق داره، از یه طرف هم خاک بر سرت که ببین برق کجا، معماری کجا! اما در بیت بعد اشاره ی زیرپوستی ای می کنه به این که دلش از بی وفایی های صومعه"صنعتی شریف" گرفته و همچنین از خرقه ی سالوس "دانشجویان برق" و می رود پی شراب ناب و دیر مغان که می شود معماری دانشگاه تهران. اسناد و مدارکی هم موجوده که گویای برق شریفی بودن شاخ نباته. در بیت بعد استاد می فرمایند تو با این اخلاق جلفت کشش ذهن متعالی و نخبه ی اهالی برق و مکانیک رو نداری، اون ها پی درس و کسب علم هستند و تو پی مطربی و گِل بازی و خوشحالی هات. کحل بینش ما هم که بر می گرده به دوازده سال ِ ناقابلی که در اون ما با آموزش پرورش بزرگ شدیم، این بینش خاک آستان شماست، از اونجایی که کار بچه های معماری بیشتر با خاکه، استاد می فرمایند کجا برویم که خاک اینجاست و شما اینجایید و ما و معماری، دو تایی تنها! بعد هم می فرمایند که اون جلوه و تبلیغات شریف رو فراموش کن و مثل اسب، یورتمه وار به سمتش نتاز که مراد تو اینجاست. بیت بعدی اشاره ی غیرمستقیمی داره به زمان عنفوان دبیرستان که اینجانب در تب معماری می سوختم و چون سیل هجوم برندگان به سمتش رو دیدم از طلبم دست کشیدم و فراق و درد عشق رو بر وصال ترجیح دادم. در بیت آخر هم استاد حافظ می فرمایند پدرجان می خواهی فال بگیری نصفه شب نگیر که ما آروم و قرارمون به فنا رفت از دست تو که قبل کنکور، روز کنکور، شب کنکور، بعد کنکور ما رو بی خواب کردی. اگه می خوای بری معماری برو، ولی خاااک بر سرت، که شب خواب نخواهی داشت و عین فلاکت زده ها باید مثل فیلم بایسیکل ران چوب کبریت بذاری لای پلکات که ماکت هاتو تموم کنی و طرح بزنی و بیگاری بکشی و آجر پرت کنی، تو از شاخ نبات هم روان پریش تری.

و همانا ما روحت را با یک سیم earth کردیم


یک چیزی می خواستم اینجا بنویسم که خب یادم رفت.


یک چیزهای گم و گوری یادم می آید فقط.

احساس روحی را دارم که بالای قبرش به یک جایی بند است. و هر روز چند نفر از آشناهایش می آیند، گِله می کنند، گریه می کنند، می گویند کاش اینجور نبود. و من فیلم ِ خوش ساختی را که روی پرده ی خاکستری سنگ قبرم به نمایش در آمده تماشا می کنم. و آدم ها هر روز می آیند. صدایشان غم دارد. من از آن بالا سرم را کج می کنم شاید حسی در وجودم راه بیفتد و سرازیر شود. چشمانم را چندباری باز و بسته می کنم. سرم سنگین است. آدم ها همچنان می آیند، ناراحتند، گل هایی که می آورند روی پرده ی خاکستری از هم وا می رود. دور فیلم تند می شود، کند می شود، بعضی ها نیامده بر می گردند، بعضی ها افسوس می خورند که کاش..

و بعضی ها! بیایید! من اینجا بندم.

Sinuous Relations



مثل این است که خودکار را فشار بدهی تا آن کلمه ها پررنگ تر باشند، اما هر چه بیشتر فشار می دهی، جوهر خودکار بیشتر ناز می کند برای روان شدن. بعضی وقت ها آدم ها این طورند. هر چه بیشتر بخواهی نقششان را در زندگیت پررنگ کنی، از خودشان لاک غلط گیر بیشتری تراوش می کنند.


خدایا، هر جاده ای که بین مخلوقاتت می کشی، دو طرفه بکش، لطفا.

Perfect Circle


بعضی روابط به اقتضای این کنکور لعنتی یک سال به حالت تعویق در آورده می شود.


بعد از یک سال که بر می گردی، می بینی کسی به رفقا زنگ نزده که برای یک سال بعد در هتلشان جایی برایت نگه دارند. و از آنجایی که در این فصل مسافر زیاد است، جاها تماما پر شده؛ حتی اتاقک هایی را که مخصوص آدم های منفی داستانشان است از قبل رزرو کرده اند.


به سادگی می فهمی که در داستان زندگی هر کدامشان، راهی جلوی پایشان گذاشته شده که با یک سال پیششان سال ها فاصله دارد.


با دقت که نگاه می کنی متوجه می شوی جایی که الآن ایستاده ای نقش مرکز دایره ای را دارد که روزی، حوالی یک سال پیش، مسیرهای متعددی از آن آغاز شده. مسیرهایی که مشخص نیست به کجا ختم می شود. مسیرهایی که رفقا آغاز کرده اند. و تو می توانی سنگدلانه فکر کنی که رفقا قصد پرواز ندارند و مسیرشان به زمین منگنه شده. آن وقت پناه ببری به گِردی زمین و به این که پایان این مسیر، بر آغازش، منطبق است.

این مغز، نشتی دارد!


من نمی دانم و این ندانستن از هر چیز بدتر است. لحظه ای چشمانم را می بندم و هوا و آسمان و درخت و بهار را یک جا می بلعم. لحظه ای دیگر همه ی این ها در بوی قلیان میوه ای و دود سیگار و قهقهه های غریب گم می شوند. لحظه ای دلخوشی ساده ی کودکانه ای مرا به وجد می آورد که ناگهان، قلبم فشرده می شود از آوار تمام چیزهایی که بر من گذشته. لحظه ای دیگر به ستاره ها لبخند می زنم و آن لحظه که گل ها را می بویم می خواهم گم شوم در آن ها و بروم میان آن درخت هایی که وقت غروب خورشید شکلک های سیاهی می شوند در زمینه ی آبی آسمان. لحظه ای عینکم را بر می دارم و تمام آدم ها، تمام دنیا تار می شود و من می توانم تمام آن صورت های تار را، خندان فرض کنم. و من می توانم خودم را سانسور کنم و می توانم خفه شوم و بمیرم، همین جا. و لبخند بزنم که همه چیز خوب است و یک شاد بی دغدغه باشم با افکار احمقانه. و یک لوپ را برای بار صدم تکرار کنم و هنوز هم امیدواریَم به آن تازگی ها باشد که آخرش می شود لعنت به خودم. و عینکم را به چشمم بزنم که یک حساسیت بهاره ی طبیعی به نظر برسد.

Suspense


یه عده روی آهنگی که زندگی واسشون می زنه شعر می گن،

یه عده واسه شعری که می گن آهنگ ِ زندگی رو می سازن،

اینجاست که مهم می شه ما آخرش..


Delusion

"او حرکت کرد.. رفت و رفت و رفت.. اما نمی دانست چه سرنوشت شومی در انتظارش است.."

قصه ی اصلی این جا شروع یا تمام نمی شود. این دور پیوسته ادامه خواهد داشت. شروع و پایانش مشخص نیست. در آخر ِ داستانی که روی کاغذ است اما، او همچنان می رود و می رود و.. نمی داند.

و این خواننده است که غافلگیر می شود. شاید بیش از حد معمول. و این غافلگیر شدن از دانستن این حقیقت است که هیچ پایان ناخوشایندی در کار نیست؛ این سرنوشت شوم که گریبان همه مان را گرفته، چیزی جز این نیست که تا آخر عمر زندگی خود و بقیه را به گند می کشیم، چون نمی دانیم چه سرنوشت شومی در انتظارمان است.

نقطه، ته خط

در زندگی نقطه هایی هست که هیچ چیز - هیچ چیز - نمی تواند حالت را حتی کمی بهتر کند. و وای اگر روزی این نقطه ها، خطی شوند..

باوش بهش می گم!

- آآآه! می دانی در غم فراق تو چه می کشم؟

- آری، می دانم. سیگار!

وقتی همه خوابند..

من برای تو در اولویتم، اولویتِ آخر!

از کی تا حالا؟ از وقتی..

بعضی چیزها در زندگی هست، مثل شارژ دو هزار تومنی می ماند، بعضی پنج هزار تومنی و بعضی دیگر ده هزار تومنی. بعضی اتفاق ها در زندگی هستند، همان اعتباری که داری هم تمام می کنند. بعضی بی توجهی ها در زندگی هستند، که تو را برای همیشه می سوزانند و از رده خارج می کند. بعضی آدم ها هستند، .. قبضش را که می بینند تازه می فهمند از عهده ات بر نمی آیند.. آخر داستان واضح است، مخابرات که احساسات سرش نمی شود، قطعت می کند.

Waiting for godot

لااقل چشمانم را ببند.. با چشم باز به کما رفتن در قرارمان نبود..