این روزها گاهی فکر می کنم اگر همه چیز برایم تمام-شده بود، اگر تا خرخره توی سیاهی فرورفته بودم، اگر گناه مطلق بودم و به خودم می آمدم، برگشتنم پیش تو دیگر حساب و کتاب بر نمی داشت. با احساسم بر می گشتم، آسان تر بر می گشتم نسبت به حالا که معلقم. اگر آخر خط بودم، تا آخر ِ بودنت می آمدم که از قبلم جداترین باشم. مثل دونده ای که برای رسیدن به مقصدش، دورخیز می کند.
حالا چی؟
ها؟ من اگه جات بودم فکر نمیکردم !
:-؟
پارادوکس را از نقش آفرینی ما بر زمین ساخته اند!
بیا از این ورا گذری...
با اجازه لینکم کردم....
اگه اون طوری هم بود فرقی نمی کرد . تو مقصد رو اشتباه گرفتی.
نگاهِ عارفانه ای هست به گناه، مشابهِ اینی که تو گفتی :)
آره، شاید واقعاً همین طوره... امیدوارم که پس از دورخیزمون، بتونیم بلند بپریم رفیق.
سلام.
اومدم مهمونت شدم تشریف نداشتی گفتم
روی درکلبه ات یادگاری بنویسم...
درکلبه بارونی من هم به روی توبازه
منتظرم بیای تاخاک قدمهاتو فرش زمینم کنم
شاد و پیروز باشی
به امید موفقیت هر چه بیشتر شما.
یا علی.
من از بحث مبدا و مقصد گذشتم تو هم بگذر لطفا. به جاش آپ کن دختر تنبل.
بنویس از همین که نه می خواهی و نه نمی خواهی. از این مهمتر چی برای نوشتن هست؟ هان؟