او آنقدر پر شده است از خوشحالی ها و غم ها و حرف ها و درد دل ها و خنده ها و گریه هایشان - البت عذرخواه است که گاهی با ته مانده ی حرف هایش، لحظه ای قطعشان می کند - که دیگر چیزی از خودش و آنچه که بود و آنچه که باید باشد یادش نمی آید. چرا که لطف ها وظیفه شدند و وظیفه ها انتظار، و گوش ها پر شدند که نشنوند و زبان ها پیوسته می گفتند و نگاه ها براندازش می کردند که "سعادت است این که ما سخنان خویشتن، بر تو گستراندیم. قدر بدان."
و او سرتاپا قدردانی، با لبخندی بر لب، تمامیت "من" را ناخودآگاهانه با ناتمامی ها تاخت زد.
حرف که زدیم کلی راجع به قضیه... من این جا فقط می گم که از ته دل بودن نوشته ت توش پیداست... و این که یکی از بهترین نوشته هاییه که این جا خوندم...
و دعا می کنیم شخص خداوند کمکمون کنه راهمون رو از این road to hell رو تغییر بدیم رفیق...
واقعا موافقم که از ته دل بود، و عالی.
هعی...
at least it's paid with good intentions
Not sure about that
اینو خیلی دوست داشتم.
کامنت من کو؟
کامنتمو دزدیدیُ باهاش داری پز می دی؟؟ :دی!
بنده با کمایل میل و در اوج افتخار و نهایت سرخوش بودن از این سعادت-که ممکن است چون شانس یکبار درب خانه ی انسان را بزند-حاضرم هر کدوم از نوشته ها رو که خودت خواستی با این تاخت بزنم
بعد می گی از امید بنویس
از چه نوع امیدی
امیدی که برای خودم بود و یادم فته چی بود و چه جوری بود
یا امیدی که در پس حرفهای این ها می بینی. که اگر کمی و فقط کمی - هنوز- هشیار باشی به همان حالت تهوع می رسی
میشد پشت شیشه ها ی مشبک جات خالی نباشه ...
" بی هیچ اندیشه ای
حیاط پشتی ِ همسایه،
سبز می شود"
( دیگه فکر نکردم، حسمو نوشتم. بهتره گویا. فکر نکنی، نصف مشکلات حل می شن..)
قدر بدان... قدر لحظه های زندگیت را که هر روز بدتر از دیروز هر روز طولانی تر از دیروز ... قدر دوستانت را که هستند اگر چه بیشتر نیستند... قدر خودت را که انگار همه بیشتر از تو می شناسند... قدر بدان... تاخت نزن خودت را تاخت بزن همه ی شعورت را که بعد از این دیگر نیازی به آن نخواهی داشت
پ.ن: خیلی وقته اومدم خوندم امیدوار بودم بعدا که میام و می خونم حرف بهتری برای گفتن داشته باشم که گویا اوضاع این جا هم بنا بر ناسازگاری گذاشته... خلاصه دل تنگم کاش زودتر همدیگه رو ببینیم.کاش چهارشنبه دانشگاه باشی
خیلی خوب بود!
ناتمامی ها...
لایک پست عالی بووووووود :D
موافقم و همدرد
آمدیم نبودید!
او آنقدر پر شده است از خوشحالی ها و غم ها و حرف ها و درد دل ها و خنده ها و گریه هایشان که دیگر چیزی از خودش و آنچه که بود و آنچه که باید باشد یادش نمی آید.
چقدر شبیه احوال منه!!!
هی من میگم واسه یه پست کامنت چرت و پرت ندم، تو که پست جدید نمیزاری مجبور میشم عقده هامو خالی کنم بلاخره!
می خوام بدونم کجایی تو اصلا؟ هان؟
نکند او آنقدر پر شود که دیگر حرفها و خوشی ها و غم احساساتش را قلقلک ندهند؟
حق ندارم که خجالت بکشم . اما خجالت می کشم که بگویم کجایی؟ چرا نیستی؟
like!
خاموش است و خاموشی گناه ماست
سلام و خسته نباشی جالب بود
"چرا که لطف ها وظیفه شدند و وظیفه ها انتظار"
با این جمله خیلی موافقم
پست قبلیتو دوست داشتم-قشنگ بود
خیلی عالیه.......
الان خودت فحش هایی که بهت دادم رو تصور کن!
سلام خوبی وبلاگ جالبی داری اگه خواستی یه سری هم به ما بزن گلم . راستی با سایتهای من تبادل لینک می کنی؟اینم آدرسی که تمام سایتهای من تو اون هست www.istgah.asantabligh.com/tabdol1.php
این فیس بوک کلا ریده.می دونستی؟ متنفرم ازت . می دونستی؟
هعی!
(همون ده روز پیش میخواستم اینو بنویسم نمیدونم چرا ننوشتم :دی)