تو سرد باشی و من گرم، من سرد باشم و تو گرم، هر دو سرد باشیم یا هر دو گرم.. به هر حال به تعادل گرمایی خواهیم رسید. مهم، دمای تعادل است..
آن هنگام که خود را زیبا یافتی، با دیده ی خدا به خود نگریسته ای.. و آن هنگام که خویشتن را زشت انگاشتی، با دیده ی خود به خدا..
می گویم "ملت! من دوستش داشتم و حالا دیگر دوستش ندارم!"
یکی اخم می کند، یکی با دست نشانم می دهد و پست سرم حرف می زند، یکی غرولندی می کند و از من دور می شود، یکی فحش را به من می کشد..
می گویم "هان! مردمان، در پس پرده ی دلم پرنده ای لانه کرده بود که به سان پروانه ای جنب و جوش در دلم می افکند و روز و شب حالم را دیگرگون می کرد. و این، ادامه داشت تا آن هنگام که قفس سینه ام تا مرز شکستن رفت. به ناچار دری گشودم و پرنده.. پرواز کرد.."
همه سوت و کف و دست می زنند و من به حال خویش افسوس می خورم!!
این که فکر می کنی من را تا ته ته وجودم می شناسی باعث شده از تمام نشانه هایی که برای شناخته شدنم با تو در میان می گذارم، بی اعتنا بگذری..
سردرگم، پیچ می زنیم در هم، من از تو ناراحت می شوم، تو از من دلگیر، می خندم، لبخندی می زنی، روی دیدنت را ندارم، از من متنفر می شوی، دوستت دارم، برایت مهم می شوم، پاچه ات را می گیرم، حرف هایت را می کوبی توی صورتم، سکوت.. یکی از ما جلو می آید و .. ما دوستیم!
و قصه تکرار می شود.. سردرگم تر، پیچ می زنیم درهم..
اگر می شد مرده ها را هم با یک اس ام اس از سرمان باز کنیم، دیگر کسی به قبرستان نمی رفت..
وقتی می گویی دلت با من است، و وقتی می گویی دلت با خداست و وقتی می دانیم خدا همه جا، پیش همه هست.. نتیجه گیریش را می گذارم به عهده ی خودَت!
خیلی چیزا داشت یادم می رفت.. یادم رفته بود حتی! تا حدی که وقتی به عقب بر می گشتم، چیزی پیدا نمی کردم جز خلا! امیدوارم بتونم خودمو ببخشم!
تو مرا به اینجا منگنه کرده ای، منگنه های زیادی را هم اشتباه زده ای، باور کن کندنشان درد دارد، روحم تکه پاره شده.. اما به امید هر سوزن اتصال جدیدی که به روحم می زنی، قبلی ها را فراموش می کنم، می کَنَم.. و می اندازم دور..
آدما در همون حال که پیچیدگی رو دوست دارن، ازش فرارین.. همون طور که به ادبیات عشق می ورزن و از مقدمه چینی بیزارن!
- هر کی واسه من جایگاه خودشو داره!
چجوریاس که اینو زیاد می شنوم ولی ۹۹ درصد مواقع احساس می کنم برای خالی نبودن عریضه ت، وقتی کس دیگه ای نیست یاد من میفتی؟
یکی آن بالا هست، همین که بنشیند و به حالم بخندد کافی ست..
و پایین تر از آن، همان دلخوشی های خاکی دو پایی هستند که مرا به زندگی منگنه کرده اند..
نمی گویم به چه ی که خوشم، چون اگر دوستم نداشته باشد آن را از من می گیرد و اگر دوستم داشته باشد، آن دلخوشی را بیشتر برایم مهیا می کند که دیگر واقعی نیست و او از همین می ترسد که واقعی نباشد و با حساسیت و ترس است که همه چیز خراب می شود.. هر چیزی روزی برای خودش دلخوشی کسی بوده است.. آدم تا زنده است باید به چیزی چنگ بزند.. چه بسا به دردی که لحظه ای دیگر درمانی ست..
چیزی که راجع به تو و تو دوست دارم اینه که هیچ وقت نخواستین نقش آدم خوبه رو بازی کنین..
گوهری ست این دوست داشتن، دوست داشته شدن.. گوهری ست..
خاک بر سر اون اسبی که مثل یه الاغ، یه عمر بی منت بار می کشه، بعد که می خواد یه مدت واسه خودش بچره، جای مرتع شلاق نثارش می کنن!