لحظاتی هست که آن چنان در زیبایی غرق می شوم، آن قدر سرشار می شوم که ضربانم ریتم می گیرد، لبریز می شوم از شور و عشق و شادی، لبخندی روی لبم می نشیند، چشمانم را می بندم و می گذارم باد همه ی افکارم را با خود سوار کند و ببرد. این وقت ها معمولا کسی کنارم نیست. اما بعضی وقت ها هست که آدم ها آن قدر نزدیک هستند که وقتی دستشان را بگیری، روی شانه شان بزنی، بغلشان کنی، این شور، این نبض، جاری می شود بین تمامی تان. محشر است، اما خیلی کم پیش می آید؛ چه، اگر کم نبود، دیگر محشر نبود.
عجیبه که تجربه ها همزمان شده. نمی گم که لزوماْ تجربه ی مشابهی بوده، اما به طور عجیبی من شبیه چیزی رو که وصف کردی در حال تجربه کردنم این روز ها... و اینه که بهار رو می کنه بهار.
خداوند بسیار زیاد زنده ست!
شاید!
محشر میتونه تکراری بشه.نمیتونه؟
جمله اخری خوب نیست !