من نمی دانم و این ندانستن از هر چیز بدتر است. لحظه ای چشمانم را می بندم و هوا و آسمان و درخت و بهار را یک جا می بلعم. لحظه ای دیگر همه ی این ها در بوی قلیان میوه ای و دود سیگار و قهقهه های غریب گم می شوند. لحظه ای دلخوشی ساده ی کودکانه ای مرا به وجد می آورد که ناگهان، قلبم فشرده می شود از آوار تمام چیزهایی که بر من گذشته. لحظه ای دیگر به ستاره ها لبخند می زنم و آن لحظه که گل ها را می بویم می خواهم گم شوم در آن ها و بروم میان آن درخت هایی که وقت غروب خورشید شکلک های سیاهی می شوند در زمینه ی آبی آسمان. لحظه ای عینکم را بر می دارم و تمام آدم ها، تمام دنیا تار می شود و من می توانم تمام آن صورت های تار را، خندان فرض کنم. و من می توانم خودم را سانسور کنم و می توانم خفه شوم و بمیرم، همین جا. و لبخند بزنم که همه چیز خوب است و یک شاد بی دغدغه باشم با افکار احمقانه. و یک لوپ را برای بار صدم تکرار کنم و هنوز هم امیدواریَم به آن تازگی ها باشد که آخرش می شود لعنت به خودم. و عینکم را به چشمم بزنم که یک حساسیت بهاره ی طبیعی به نظر برسد.
دلم گرفت.